بعد از سه سال و یازده ماه و یازده روز و بیست و سه ساعت و نیم !
امروز اولین روز نیست که مینویسم ، اولین بار نیست که دست به قلم می شوم! اما ، نمی دانم چه حسی است در وجودم،احساس نوعی غم زیبا سرار وجودم را گرفته . تو ، تو که به پایم سوختی و ساختی . تو که در تمام مراحل زندگی استوار کنارم بودی و پشتیبانم بودی ، با توام با تو مهدیه ! نمی توانم حسی که در وجودم شکل گرفته را شرح دهم . نمی دانم با کدام جمله ، با کدام کلمه ، با کدام واژه ، حسم را به تو بگویم . شاید همه فکر کنند من تو را به خاطر کارهایت ، به خاطر زحماتت ، به خاطر الطافت دوستت دارم ، نه اینکه نباشد ! چرا هست اما دلیل اصلی آن چیز دیگریست ، باور ش سخت است اما از همان روزهای اول ، نگاه اول ، صحبت اول ، یک ساعت های اول ، لبخند های اول دوستت داشتم. تو را به خاطر مهدیه بودنت دوست دارم تو را به خاطر مهربانیت ، به خاطر وجود اسمانیت به خاطر قلب پاکت دوست دارم . دوستت دارم چون دوستت دارم و این تا همیشه خواهد ماند و می دانم به عشق ما خیلی ها رشک می ورزند. می دانم این چند وقت خیلی خیلی خیلی خیلی ناراحتت کردم اما دوستت دارم و این آغازی است برای ساختن ان دوران طلایی ، همان دورانی که بودنم همه چیز بود و نبودنم ... آن زمانی که به هوای آمدنم پر می کشیدی و من آنقدر خوب و مهربان بودم که محمدت بودم و باعث افتخارت ، برمیگردیم ، مطمئن باش به همان روزهای شیرین برمیگردیم به همان روزهای مثال زدنی و طلایی . به همان روزهایی قبل از تو شدنت ومن شدنم ! و حتی قبل از آن . روزهایی زیبایی را در زندگیم رقم زدی و من خیلی خیلی خیلی خوشبختم که تو را دارم و تو واقعا هدیه ای از آسمانی ، روحت لطیف است و افکارت مهربان تا ابد دو ستت دارم بانوی اردیبهشت.