چهار مبارک!
انگار همین دیروز بود ! یادت هست ؟ صدایت کردم و برنگشتی! بعد از ظهر یک پنج شنبه سرد پاییزی
غم ها به دلم آوار شده بود و من زیر فشار لحظه هایی سرد ، خاموشی را تحمل می کردم تا اینکه ...
آن لحظه قابل وصف نیست ، شکوهی باور نکردنی و خیال انگیز، انگار تمام وجودم چشم بود
و تمام دنیا تو و من با تمام وجودم تمام دنیا را می نگریستم . وقتی رد شدی ،
وقتی از کنارم گذشتی ، می دانستم خودتی ، می دانستم چون انگار روحم به پرواز در امد
و در امتداد گامهایت گام بر داشت. برای لحظه ای دنیا تیره شد ! آخر خدایا چرا بر نگشت
چرا به من نگاه نکرد چرا...تا اینکه بر گشتی .
سلام .... سلام .....
و این آغار راهی بود به نام زندگی . و تو از آن لحظه به بعد تمام وجودم شدی
و من تا همیشه در آسمان چشمهای زیبای تو پرواز خواهم کرد . عجب هوایی است هوای نگاهت !
دوستت دارم زیبای من